چند شعر از استاد فقید علی پاشاپور شاعر گرمی مغان استان اردبیل

ساخت وبلاگ


دفاع مقدس
برادر کشور ما جنگ دارد
نشستن بی تفاوت ننگ دارد
هر آنکس کو نشیند بی تفاوت
یقین ایمان او پرسنگ دارد
برو همچون بسیجی سوی سنگر
مگر پایت به رفتن لنگ دارد

دهه فجر
دَهم مژده به یاران، بهمن آمد
شده ظلمت چراغان، بهمن آمد
ز بهمن می درخشد فجر صادق
وطن شاداب و خندان، بهمن آمد

وطن
صحبت از ملک وطن، از خاک ایران می کنیم
صحبت از این مردم با دین و ایمان می کنیم
صحبت از نورستگان، از خیل دنیا دیدگان
صحبت از سنگرنشینان، مرزبانان می کنیم
صحبت از مرد و زن باغیرت و دشمن شکن
صحبت از جان برکفان و از شهیدان می کنیم
دست بیعت داده ملت با همه رزمندگان
در پی اهداف آنها عهد و پیمان می کنیم
سرزمین خویش را چون جان شیرین حافظیم
در رهش اهدای جان را صدهزاران می کنیم
خانه ی ما جای پای دشمن و بیگانه نیست
لانه ی بیگانگان را جمله ویران می کنیم
بس که عشق دین و میهن در رگ ما جاری است
در جهان با بذل جانها نشر قرآن می کنیم
خصم ایران هر کجا باشد نمی یابد امان
چونکه از هر نقطه قلبش را هراسان می کنیم
بی ثمر گشته درخت خشک استکبار دون
ما نهال ظلم را از ریشه لرزان می کنیم
وحدت ما مسلمین جزو فنون جنگ ماست
تیر وحدت را نشانه سوی عدوان می کنیم
یک وجب خاک وطن از جان ما ارزنده است
هر زمان لازم شود ایثار شایان می کنیم
روید از هر قطره ی خون شهیدان، لاله ای
پهنه ی ایران زمین را چون گلستان می کنیم
ای شهیدان ای حماسه آفرینان وطن
ما از این مشق شجاعت ها فراوان می کنیم
درس آزادی گرفتیم از شهیدان وطن
بندگی بر آستان پاک یزدان می کنیم
گر بخیزیم و خروشی سوی اهریمن زنیم
رزمگاه کافران را غرق طوفان می کنیم
با که ها ور می روند این لشگر صدامیان
ما نبرد خویش را با قوم ریگان می کنیم
جنگ ما پایان ندارد تا که این صدام هست
جنگ را با مرگ این دیوانه پایان می کنیم

غزل
شب است و خلوت من ماهتاب می خواهد
ورق ورق غم این دل، کتاب می خواهد
دو چشم اشک فشانم همیشه در سوگ است
صفای معرکه ام اضطراب می خواهد
نهفته غصه ی عشقم به کنج محنت دل
حریف سنگ دلم پیچ و تاب می خواهد
مثال کشتی ی غرقم همیشه در یم او
میان صحنه ی طوفان عتاب می خواهد
ز بس ز روشنی روزگار محرومم
نگاه خسته ی من، بزم خواب می خواهد
اگرچه کوکب بختم نمی کُند نصرت
ولی به طی مراحل شتاب می خواهد
منور است دلم از صفای رخسارش
جمال ماه منیرش حجاب می خواهد
به وصلتش برساند اگر مرا روزی
یقین ز درگه سبحان ثواب می خواهد
از این گلایه سرودن چه حاصلت (پاشاپور)
دلت شکسته و حال خراب می خواهد

غزل
دلا از وصف جانان گو کند دیوانه عاشق را
کشد بر داخل اخگر رخ جانانه عاشق را
اگر پرهای پروانه به نار شمع می سوزد
حکایت می کند سوز پرِ پروانه عاشق را
عجب در پیچ این گردون، سری پر ماجرا دارد
چنان گنجی نگهدارد دل فرزانه عاشق را
درِ میخانه باز اما خبر نی از می و مطرب
مگر درمان کند ساقی و آن پیمانه عاشق را
تجسم می کند بر دل رخ زیبای دلبر را
کند آن عکس رویایی ز دل مستانه عاشق را
چو خالق می کند خلقت به خود محبوبه ی خود را
تو گویی می برد جایی، ید بیگانه عاشق را
پاشاپورم چو یک عاشق ولی عشقم دگرگون است
کنم تقلید سرتاسر از این غمخانه عاشق را

غزل
مَهِ افلاک خدا را به زمین دیدم من
آنکه جان را بستاند، به یقین دیدم من
فکر کردم به زمین آمده آن ماه منیر
یا مَلک را به نظر خلد برین دیدم من
در خیالم رخ مه پاره ی او ترسیم است
شد مشوش دلم از اینکه قرین دیدم من
همچو خورشید ز خاور بدرخشید سحر
گر ملامت نکنی بهتر از این دیدم من
کرده محکوم مرا محکمه ی تصویرش
روح خود را به وجودش به عجین دیدم من
لحن زیبای زبان را به سخن چون بگشود
صحبتش همچو عسل بود و همین دیدم من
در کمینگاه جبینش دو کمان ابرو را
با مژه کرده مسلح همه کین دیدم من
همچو صیاد، دو چشمش به میان مژه ها
بکشد عاشق خود را به کمین دیدم من
گفتمی چین بکجا تا شود آهوی ختن
خوش بوَد جار زنم حورالامین دیدم من
من چنان نوح نبی غرقه در این طوفانم
همدمی نیست بگویم که چنین دیدم من
ماخَلَق را چو سلیمان به یک انگشتر خویش
با یک اعجاز الهی به نگین دیدم من
شیحه زد مرکب عشق (پاشاپور) رام نشد
راکب و مرکب او را چه غمین دیدم من


غزل
کجا روی ز برم ای نگار می آیم
صفای باطن دل در عذار می آیم
حقیقتم بنگر در مسیر کوی وفا
اگرچه می کنی از من فرار می آیم
فتاده ام به بیانان مثال مجنونم
عنایتم بکن از کوهسار می آیم
نگاه تیرفشانت شبیه یک صیاد
نموده جان دلم را شکار می آیم
نشسته بر دل من تیر غمزه ات چه کنم
فتاده ام به رهت زخمدار می آیم
حدیث هجر تو را پیش دوستان گویم
به دشمنان نکنند آشکار می آیم
توجهی بکنی گر به رنگ سیمایم
گرفته همچو شب تیر و تار می آیم
گهی ثنای تو گویم گهی دعای تورا
گهی که خسته از این انتظار می آیم
ترحمی بکن ای دل اگرچه بی رحمی
همیشه در پی تو اشکبار می آیم
ز لطف کوکب بختم اگرچه مایوسم
به سایه ی کرم لطف یار می آیم
اگر به مرکب تندت نمی رسد (پاشاپور)
پیاده هستم و همچون سوار می آیم


غزل
تو را از اول عشقم به خود بیگانه می دانم
خودم را در ره عشقت چو یک دیوانه می دانم
اگر چه مدتی با هم در آغوش صفا بودیم
تمامش مثل رویا و من افسانه می دانم
کلید خانه ی عشقم به دست غیر بخشیدی
دگر این خانه ی دل را چو یک ویرانه می بینم
مده بی خود به دست من پیاپی ساغر می را
خودم را چونکه یک مستِ درِ میخانه می دانم
به دنبال تو نالیدن که دور از درد عشاقی
به خود در صحنه ی عشقم بسی طفلانه می دانم
نشستن گوشه ی زندان و یا خفتن به زیر خاک
از این خون جگر خوردن به دل فرزانه می دانم
می ام از چشمه ی اشکم کند پر کاسه ی چشمم
دو چشم اشکبارم را به خود پیمانه می دانم
اگر در آتش عشقت بسوزم همچو پروانه
من این سوز و گدازم را به تن مردانه می دانم
نه از لات و مناتی و نه همچون بت به چشم آیی
ولیکن من تو را یک بت ز یک بتخانه می دانم

+ نوشته شده در شنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 13:23 توسط عیسی پاشاپور  | 

آیـنـــه...
ما را در سایت آیـنـــه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baienehf بازدید : 7 تاريخ : يکشنبه 16 ارديبهشت 1403 ساعت: 23:29