خاطراتی که دوستان "پاشاپور" از او نقل کرده اند

ساخت وبلاگ


جناب آقای احد امیری از دبیران و فرهنگیان پیشکسوت گرمی مغان

جناب آقای یوسف بدرزاده کارمند بازنشسته مخابرات و از حسینیان و بازیگران شبیه خوانی در گرمی مغان

و استاد دکتر محمدباقر بهشتی افتخار مغان و استاد دانشگاه تبریز از زنده یاد "پاشاپور" خاطراتی به شرح زیر نقل کرده اند.


احد امیری می گوید:
" پاشاپور" سینه اش لبریز از عشق و محبت به مردم بود. اختلافات بین روستاها را که در محکمه و با مسیر قانون و در چارچوب مقررات امکان حل نشدن نداشت یا بسیار زمانبر بود ، ایشان چند نفر از معتمدان یا دوستانش را بر می داشت و به دهات می رفت و با خنده رویی و با بوسیدن روی طرفین دعوا حل می کرد.


" پاشاپور" به فکر همه بود. روزی ما را برداشت به یک روستا برد، اسم روستا را نمی گویم. اما شنیده بودیم که اختلاف ناموسی دارند و روستاییان همدیگر را تهدید می کنند و افراد بی طرف نیز به طرفین دعوا اضافه شده بودند و روستا کاملا در آستانه نزاع بود. گفته می شد علاوه بر شمشیر و چاقو و تبر... چند نفر سلاح گرم هم دارند و نزدیک بود نبرد خونینی برپا شود.

روز جمعه بود ساعت ۱۰ صبح که به روستا رسیدیم کسی ما را تحویل نگرفت. بیچاره "پاشاپور" التماس کنان با آن هوای سرد جلو مردم را می گرفت ولی کسی قبول نمی کرد. دلم به حالش می سوخت. گاهی جلوی اینو می گرفت و گاهی جلو اونو.
سکوت عجیبی توام با نگرانی به روستا حاکم بود. تا ساعت ۶ عصر همه گرسنه بودیم. مرحوم داودی عصبانی شد و خطاب به "پاشاپور" گفت: "علی" بیا برگردیم، اینجا بوی خون میده و من مدام سیگار می کشم و دهنم کف کرده، یک استکان چای هم نخورده ام.
من قادر نبودم به "پاشاپور" اعتراض کنم چون دایی من محسوب می شد. پاشاپور برگشت به من گفت: ببین یک قوری چای میتونی برای این ... پیدا کنی؟ ناگهان دیدم یکی از دانش آموزانم اهل اون روستاست. گفت: آقای امیری سلام. چیزی لازم دارید؟. گفتم فقط یک قوری چای. رفت و آورد.

اهالی روستا همچنان الدورم الدورم (می کشم می کشم) می گفتند اما پاشاپور تبسم می کرد. همه جا تاریک شده بود یهویی دیدم پاشاپور روی زمین دراز کشیده. ترسیدم و گفتم دایی چی شده؟ گفت: اینها مرتبا می کشم می کشم می گویند و منهم به اینها میگم اول منو بکشید بعد همراهانم را. چه چیزی بدست شما می آید؟
برگشتم و پس از چند دقیقه دیدم داره میاد و خنده به لب داشت. هوا خیلی سرد بود. ما داخل ماشین نشسته بودیم."پاشاپور" گفت: گشایشی حاصل شده. بالاخره ساعت ۹ شب مساله حل شد و روستائیان برای ما گوسفند سر بریدند.
"پاشاپور" همه را با هم آشتی داد و خواهش کرد روبوسی کنند. موقع برگشت، باز مرحوم داودی اعتراض کرد. پاشاپور به داودی گفت: فکر می کردی به این آسانی است؟ نزدیک بود کشتار راه بیفتد. عده ای راهی زندان می شدند. فکرش را بکن به سر بچه و زنانی که همسرشون کشته می شد چه می آمد؟

یه روز هم دیدم کارمندان دادگاه گرمی در حیاط اداره روی صندلی نشسته اند و با هم شوخی می کنند. مرحوم عزیزیان منو صدا کرد و گفت بیا پیش ما. آقای دست افشار رئیس دادگاه به شوخی گفت: این آقای پاشاپور کار ما را کساد کرده. همه را آشتی داده و فعلا ارباب رجوعی نیست . داریم صحبت می کنیم.


بله "پاشاپور" مرد آشتی و صلح بود و در مراسم ختمش همه دیدند که از کوچه قنادی برقی که تقریبا وسط شهر است تا مقابل خانه پاشاپور در محله حسینیه، مردم جمع شده بودند و می گریستند.

در مراسم ختم زنده یاد "پاشاپور" در مسجد جامع گرمی جای خالی نبود و مرحوم شیخ صادق (از هیئت امنای مسجد) مدام می گفت: آقایان لطفا بلند شید تا اونهایی که از دهات آمده اند و بیرون مونده اند وارد مسجد شوند، آنها هم مهمانان ما هستند لطفا برخیزید تا دیگران نیز وارد مسجد شوند.
در قبرستان در زمان تدفین او، حال آقای رحیم محرمپور و چند نفر دیگر خراب شد. مردم از خاک گور وی بر می داشتند و به سر خود می ریختند.

توصیف کردنی نیست حالم بد شد. خداوند قرین رحمت و مغفرت فرماید . احد امیری

یوسف بدرزاده بازنشسته مخابرات نقل می کند:
مرحوم استاد پاشاپور از مردان نیک و خیلی خوش اخلاق و مهربان بود. بنده سال 69 بود که در مراسم تعزیه یا بقول خودمون شبیه خوانی نقش زینب خوان را در محله صاحب الزمان (عج) ایفا می کردم و استاد پیش من می نشست و همه اش به من روحیه می دادند و می گفتند: یوسف جان خیلی خوب می خوانی، عالیه ، فقط سعی کن صداتو بازکنی.
من خیلی خوشحال می شدم و ادامه می دادم. بعدها با خود فکر کردم که اگر آن روز به جای ایشان، کس دیگری بود و از من ایراد می گرفت و بجای تشویق، مذمت می کرد، دلسرد می شدم و نمی توانستم نقش خودم را بازی کنم.
این خاطره ای بود که از ایشون دارم. خدایش با اربابش آقااباعبدالله الحسین( ع) محشورگرداند ." یوسف بدرزاده

دکتر محمدباقر بهشتی نقل می کند:
علی پاشاپور ۶ سال از من بزرگتر بود. او با برادر بزرگ من (فرض الله) دوست صمیمی بود و از آن طریق من با ایشان ارتباط داشتم. او با برادرم در سربازی هم در آذربایجان غربی (قسمت کردنشین) با هم بودند و در مکاتباتی که آن موقع داشت، اشعاری را هم به برادرم می نوشت.
زنده یاد پاشاپور بسیار مردمدار و خوش اخلاق بود و فکر می کنم همه کسانی که او را می شناختند، به بزرگوار بودن آن جاویدنام اقرار می کنند.
خداوند روح آن مرد بزرگ را که زود از بین ما رفت. شاد کند و به فرزندان و دیگر بازماندگانش سلامت عطاء فرماید. محمدباقر بهشتی

+ نوشته شده در شنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 12:40 توسط عیسی پاشاپور  | 

آیـنـــه...
ما را در سایت آیـنـــه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baienehf بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 16 ارديبهشت 1403 ساعت: 23:29